جدول جو
جدول جو

معنی دم غلو - جستجوی لغت در جدول جو

دم غلو
هل دادن کسی با دست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ده لو
تصویر ده لو
هر یک از ورق های گنجفه که ده خال داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم گاو
تصویر دم گاو
دوال یا تسمه که آن را به شکل دم گاو تابیده باشند و مانند تازیانه به کار ببرند، دوال ستبر که با آن طبل بزنند، در موسیقی نفیر، بوق
فرهنگ فارسی عمید
(دَهْ)
مرکب از ده = بزن + واو عطف + دار = نگهدار، داروگیر و غوغا و هنگامه و معرکه و آوازمبارزان. (از ناظم الاطباء). همهمه جنگ. بزن و بگیرو نگهدار. (یادداشت مؤلف). داروگیر و کر و فر. (ازبرهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) :
برآمد ده و دار و بند و بکش
نه با اسب جان و نه با مرد هش.
فردوسی.
از ایران ده و دار و بانگ و خروش
فراوان ز هر شب فزون بوددوش.
فردوسی.
خروش آمد از لشکر هردو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی.
فردوسی.
برآمد ده و دار از هر دو سوی
ز گردان جنگی پرخاشجوی.
فردوسی.
- ده و دار و گیر، بزن و نگه دار و بگیر. غوغای جنگ. (یادداشت مؤلف) :
برآمد ز هر سو ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر.
فردوسی.
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پر تیر.
فردوسی.
برآمد ده و دار و گیر و گریز
ز هر سو سرافشان بد آن برگ ریز.
اسدی.
، جاه و جلال. (از ناظم الاطباء) ، نخوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ کُ)
که دم کوتاه دارد. که دم بریده دارد. کوتاه دم. دم کوتاه یا دم نیمی بریده. (یادداشت مؤلف). بی دم. ابتر. بدون دنب
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در تداول عامه، که آب دایم از بینی او آید. آنکه آب بینی غالباً روان دارد. آنکه آب بینی او غالباً بر پشت لب پدیدار است. که بینی او دایم آب پالاید. مفو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ مُو)
دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل با 146 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس با 183 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ غُ)
دوقلو. کلمه ترکی است مرکب از: دغ (دوغ) از در دغماق به معنی زادن و ’لو’ علامت نسبت. جفت. توأمین. (جنین). همزاد. توأم. سلع. دوقلو. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
کاش دوغلو بودی. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دوقلو شود.
، بادو مغز: بادام دوغلو. فندق دوغلو. (یادداشت مؤلف)، گاه دو میوه بر یک اصل و متصل به یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دیکلیۀبخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 24هزارگزی جنوب هوراند و 6هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ مِ چِ)
از ایلات اطراف مشکین آذربایجان و مرکب از هزار خانوار است. ییلاق این ایل سبلان و قشلاق آن مغان می باشد و به شغل کشاورزی اشتغال دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 85 و 108)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی شهرستان اهواز با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است. آین آبادی از محلهای سلموند بالا و پایین، بنۀ محمدجعفر، بنۀ انگنا تشکیل شده و ساکنان آن از طایفۀ سلموند و گلاوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ)
غیشه (نوعی گیاه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از دم گل
تصویر دم گل
دنباله باریکی که گل را بساقه می پیوندد پایک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم کل
تصویر دم کل
کوتاه دم، بیدم بدون دنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده لو
تصویر ده لو
ورق دارای ده خال (گنجفه ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو غلو
تصویر دو غلو
دو کودک که در یک زمان از یک شکم زاییده شوند توامان جنابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو قلو
تصویر دو قلو
دو کودک که در یک زمان از یک شکم زاییده شوند توامان جنابه
فرهنگ لغت هوشیار
دنب گاو ذنب ثور، دول و تسمه ای که آنرا بشکل دم گاو تابند و همچون تازیانه بکار برند تازیانه بزرگ، دوال ستبر که با آن طبل نوازند، نفیر گاو دم، بوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغلو
تصویر دوغلو
ترکی جنابه جنابه زاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم کل
تصویر دم کل
((دُ کُ))
کوتاه دم، بی دم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دو لو
تصویر دو لو
ورقی که دو خال داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دم گاو
تصویر دم گاو
((دُ مِ))
گاودم، دوال و تسمه ای که آن را به شکل دم گاو تابند و مانند تازیانه به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تکان دادن باسن به هنگام راه رفتن، قر دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیز کردن لبه ی اشیای برنده، معاشقه
فرهنگ گویش مازندرانی
چیزی شبیه دم که بر پشت افراد آویزان شودوبال
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی حشره، انواع کرم
فرهنگ گویش مازندرانی